محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بدون عنوان

از چند وقت پيش عمه هات مي گفتن كه ما براي عيد نوروز ميام بيرجند آخه آبجي شما قراره 24 فروردين دنيا بياد ، بابايي گفتش كه ما 28 ارديبهشت بريم خونمون و خونه رو تميز كنيم و به بقيه خبر بديم از مشهد بيان خونه . اما من به بابايي گفتم كه سال تحويل خونه مادرجون باشيم و ظهرش بريم خونه خودمون ، آخه دوست داشتم سال تحويل پيش بزرگترا باشيم . خلاصه ظهر روز دوشنبه 29 اسفند عمه تكتم ، عمو حميد ، عمه سميه ، بابا محمدي رسيدن خونه مادرجون . شما منتظر بودي كه عيد بشه و لباسايي كه برات خريديم رو بپوشي و هي سوال مي كردي ماماني كي عيد ميشه كه خاله سميه سفره هفت سين رو بندازه .  
29 اسفند 1391

تفاوت های محراب و ملیکا

سلام ببخشید این مدت نتونستم به نی نی وبلاگ سر بزنم و خاطرات گل پسرم رو بنویسم اما تمام سعی و تلاشم رو کردم که به ذهنم بسپرم . بلاخره آبجی محراب گلمون دنیا اومد من دوستم داشتم دخترم 21 فروردین دنیا بیاد چون محراب 21 اردیبهشته . محراب 21 اردیبهشت روز شنبه ساعت 9 و 35 دقیقه صبح دینا اومد ملیکا 16 فروردین روز چهارشنبه ساعت 3 بامداد دنیا اومد . وزن محراب 2750 گرم و ملیکا 2550 گرم ، دور سر محراب 32 و ملیکا 5/32 ، قد محراب 53 و ملیکا 48 ، گروه خونی محراب B مثبت و ملیکا O مثبت . شباهت هر دوشون اینه که هفته 39 دنیا اومدن . محراب خیلی خیلی خوشحاله ، هر کسی می خواد بغلش کنه ناراحت میشه و می گه آبجی منه ، مامانی می خوام بغلش کنم . ی...
27 فروردين 1391

خدا منو ببخشه

از روزي كه برامون مهمون اومده اخلاقت يه خورده عوض شده خيلي بهونه مي گيري ، گريه مي كني ، كمد اسباب بازي هاي نويد تو خونشون جا نميشد و گذاشتن توي زيرزمين ، بچه ها ميرن تو زيرزمين و اسباب بازي ميارن تو خونه ، شما و بقيه بخاطر اسباب بازيا با هم دعوا مي كنين . من كه نمي تونم به بچه ها چيزي بگم ، اگه بچه ها بهت بزنن ، از خودت دفاع نمي كني و مي زني زير گريه ، منم باهات دعوا مي كنم و مجبورم دست شما رو بگيرم ببرمت تو اتاق خواب و در اتاق رو روت ببندم ، اين همه صدام مي زني ، گريه مي كني و من بهت توجه نمي كنم . وقتي مي بيني بهت توجه نمي كنم مياي تو بغلم و منو بوس مي كني ، مي گي ماماني من كه دوستت دارم شما چرا منو دوست نداري . دلم مي خواد همونجا بزن...
7 فروردين 1391

نوروز 91

                بعد از سال تحویل همگی رفتیم مزار شهدا تا برای مادر و پدر مادرجون و پدر و مادر و خواهر بابابزرگ فاتحه بخونیم و بعدش برگشتیم خونه و آماده شدیم که بریم طبس ، از اول عید تا چهارم عید طبس بودیم و بهمون خیلی خوش گذشت و فقط جای دایی مهدی ، عمو علی و عمو مهدی خالی بود .     ...
5 فروردين 1391

دست شما درد نكنه

روزايي كه مي خوايم بريم عيد ديدني ، وقتي لباساتو تنت مي كنم ،  تو گوشم مي گي : ماماني دست شما درد نكنه ، مي گم چرا ماماني : مي گي آخه برام لباس خريدي ، شلوار خريدي .  
5 فروردين 1391

عيد نوروز

ارباب خودم سامیلی علیکم                       ارباب خودم سرتو بالا کن ارباب خودم منو نیگا کن                   ارباب خودم لطفی به ما کن ارباب خودم سامیلی علیکم                       ارباب خودم اخماتو وا کن ارباب خودم بزبز قندی                ...
1 فروردين 1391

بالاخره مشخص شد

عزيز مامان بالاخره اسم آبجي شما هم مشخص شد ، سعي كرديم فعلا به كسي نگيم كه ان شاء الله وقتي دنيا بياد اون موقع بگيم اما خوب اسمش       ديشب گفتي ماماني بزار بابايي بخوابه ، ماشين بابايي رو برداريم بريم آبجي رو از بيمارستان بياريم .   ...
25 اسفند 1390
1